سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

برای ساره ی گلم

آخرین پست سال ۱۳۹۸

دخترکم این آخرین پپست من در سال ۹۸ هست. ساعت های پایانی سال ۹۸ هم در حال سپری شدن است. امسال هم گذشت با تمام خوبی ها و بدی هایش. ۱۷ اردیبهشت این سال خدا حسنای عزیز ( دختر خاله راضی) را به ما هدیه داد و ۲۶ خرداد ماه امیرعباس جان به جمع سه نفری خانواده ی ما پیوست و ۴ نفره شدیم. تابستان به خوبی در حال سپری شدن بود که ناگهان حال زندایی عاطفه بد شد و در عرض دو سه ماه حالش روزبه روز بدتر از قبل شد و غده ی توی رحمش به همه جا رخنه کرده بود و دکترها متوجه نشده بودند😣 ۲۰ آبان ماه عمو احمد از میان ما رفت. ۲۲ آذرماه زندایی به کما رفت و هنوز هم در همین وضعیته. ۱۳ دی ماه سردار دلها حاج قاسم سلیمانی آسمانی شد و دلمان هزار تکه شد....
29 اسفند 1398

بابایی جونم روزت مبارک

روز پدر امسال با سالهای قبل متفاوت بود. امسال به دلیل کرونا نتوانستیم بیرون بریم و برای بابایی کادو بخریم! و فقط به پختن کیکی کوچک در خانه اکتفا کردیم. انشاالله سالهای بعد جبران امسال رو بکنیم. شما هم یه نقاشی زیبا برای بابایی کشیدی و روزش رو بهش تبریک گفتی. این کاردستی ها رو هم نجمه سادات با کمک من برای باباش درست کرد تا بهش هدیه بده👇👇👇 انشاالله خدا همه ی باباها رو برای بچه هاشون حفظ کنه😍 ...
29 اسفند 1398

ذوق مادرانه ی من برای تکالیف دخترم🤣

سلام عزیزم دیروز رفته بودیم خونه آقاجون اینا. تکالیفت رو هم نوشته بودم تا انجام بدی. تا بعدازظهر که داشتی با یگانه بازی می کردی. من داداشی رو بردم توی اتاق بخوابونم و شما هم با یگانه قرار شد توی سالن بخوابی. نیم ساعتی که گذشت اومدی توی اتاق کنارم و آروم صدام زدی. گفتم بله؟ گفتی مامانی من خوابم نمیاد میخوام بنشینم تکالیف رو انجام بدم!!! گفتم باشه برو انجام بده. دفترت رو آوردی و پرسیدی که چکار باید بکنی. چشم هام چهارتا شده بود!!!🙄 سابقه نداشت که خودت بدون اینکه من کلی بهت بگم بشینی پای تکالیفت😁 نشستی تا آخر تکالیفت که ۵ صفحه ای بود انجام دادی. اینقدر ذوق کرده بودم که خواب هم از سرم پرید.🤗 ببین چه می کنی با من د...
10 اسفند 1398

کرونا و اوضاع به هم ریخته ی شهر ما🤔

دیروز صبح با دلهره ی فراوان و کلی سفارش در مورد شستن دستهایت و نزدن دستهایت به صورت و دهان و چشم و بینی ات برای برحذرماندن از ویروس کرونا، روانه ی مدرسه ات کردم. با بابایی رفتی. یک ساعتی که گذشت دیگر دلم طاقت نیاورد و تصمیم گرفتم که به مدرسه بیایم و به خانه برگردانمت!! بابایی اومد و امیرعباس رو به او سپردم و راهی مدرسه شدم. به مدرسه که رسیدم پیش مدیرتون رفتم. وقتی گفتم که میخوام به خانه ببرمت گفت که نه میتونه بگه ببرمت و نه میتونه بگه نه! و انتخاب با ولی دانش آموزه. مدرسه واقعا به هم ریخته بود و کلی از دانش آموزان نیامده بودند و آنهایی هم که بودند یکی یکی دنبالشان می آمدند و به خونه می رفتند. مدیر و معلمان مدرسه هم واقعا در...
6 اسفند 1398

روز مادر ۹۸

26 بهمن ماه روز ولادت حضحضرت زهرا(س) و روز مادر امسال روز مادر، مامان جون در کنارمان نبود. و چقدر جای خالی اش حس می شد. هر سال با بابایی می رفتیم و دو تا کادوی عین هم برای مامان جون و خانوم جون می خریدیم. امسال اما ... حتی خونه ی آقاجونینا هم نرفتیم و فقط به تبریک تلفنی بسنده کردیم. بابا و شما اما به فکر من بودید و برایم گل و شیرینی خریدید و این روز رو بهم تبریک گفتید. و هدیه هم بابایی هم مقداری پول به کارتم واریز کرده بود. ممنونم ازتون عشقهای من😍 و برای مادر: عمه فاطمه اینا اومدن اینجا و با هم شله زرد پختیم و به امامزاده بردند و نذری دادند. آخه مامان جون شله زرد خیلی دوست داشت و شله زرداش واقعا خوشمزه...
5 اسفند 1398
1